کنار زخمهایش ایستادم.
من ماندم… در روزهایی که لبخندش مزه درد میداد و چشمانش خستهتر از دل من بود. صبحها با غصه و درد بیدار میشدم، با اضطرابِ اینکه نکند دوباره غرق شده باشد. صدای نفسش، سنگین و بیرمق، و من میان آن همه تاریکی، دنبال روزنهای از امید میگشتم. میدانستم اعتیاد فقط بیماری تن نیست؛ زنجیریست که روح را میفرساید، صداقت را میدزدد و عشق را زخمی میکند. اما من هنوز او را میدیدم؛ پشت چشمهای خسته و دستهای لرزان، مردی که گم شده بود ولی هنوز قابل بازگشت بود.
نه، من قهرمان نبودم. فقط همسفری بودم که عاشق بود. همسفری که گریه کرد اما خم نشد، شکست ولی تسلیم نشد. هر شب دعا میکردم، شاید همین دعاها و اشکها ستون خانهمان شده بود. روزی رسید که خودش خواست نجات پیدا کند. با دستان خودش، زنجیر را برید، نه برای من، نه از ترس کسی... فقط برای خودش و به کنگره آمد. در آن لحظه فهمیدم صبر من بیثمر نبود؛ عشق، اگرچه خون به دل میکند، اما میتواند زندگی ببخشد.
حالا که نگاهش روشنتر از همیشه است، حالا که نفسی میکشد بدون بوی دود، هر روز از نو عاشقش میشوم؛ نه به خاطر گذشتهاش، بلکه به خاطر راهی که با هم از میان آتش گذشتیم. من ماندم... با تمام زخمها، با تمام لحظههای شکستن. اما حالا آرامش دارم. چون یاد گرفتم همسفر بودن یعنی: ایستادن، امید دادن وقتی حتی امیدی نمانده، و باور داشتن به نوری که شاید فقط تو ببینی و من یک همسفرم. همیشه استادم به من میگفت: «نوبت باران محفوظ است، فقط کافی است وقتش برسد.» و من به این حرفش ایمان دارم.
اما حالا فهمیدهام باران فقط از آسمان نمیبارد... گاهی از دل انسانهایی میجوشد که ایمان را از درون درد آموختهاند. هر قطره اشک، بذر امیدی در خاک خسته زندگیمان کاشت. حالا، میان تمام زخمها، سبزهای روییده که اسمش عشقِ آگاهانه است. من ماندم، نه از روی عادت، بلکه چون فهمیدم ماندن گاهی بزرگترین شجاعت است؛ ایستادن کنار زخمهای کسی، تا روزی برسد که خودش بگوید: "من میخواهم دوباره زندگی کنم."
نویسنده: همسفر فهیمه رهجوی راهنما همسفر مهتاب (لژیون دوم)
رابط خبری: همسفر سمیه.م رهجوی راهنما همسفر مهتاب (لژیون دوم)
ارسال: همسفر فهیمه رهجوی راهنما همسفر مهتاب (لژیون دوم)، نگهبان سایت
همسفران نمایندگی خمین
- تعداد بازدید از این مطلب :
56