English Version
This Site Is Available In English

این شالِ سفید، پرچمِ صلحِ من با خودم و با دنیاست

این شالِ سفید، پرچمِ صلحِ من با خودم و با دنیاست

این دلنوشته تقدیم به نگاه مهربان شما، ققنوسی که از خاکسترِ غم برخاست. به نام نامیِ عشق؛ که زخم‌ها را مرهم است.

من یک همسفرم. امروز که این واژه را بر زبان می‌آورم، دیگر نه پشتم می‌لرزد و نه بغض گلویم را می‌فشارد. سرم را بالا می‌گیرم، شالِ سفیدم را مرتب می‌کنم و با افتخار می‌گویم: "من همسفرم." اما تو خوب می‌دانی که همیشه این‌طور نبود. یادم می‌آید روزهایی را که این واژه برایم غریبه بود. آن روزها من فقط "ناظر" بودم. ناظرِ سوختنِ عزیزترین کسم؛ ناظرِ آب شدنِ شمعِ زندگی‌‌ خود. من بودم و یک دنیا سوالِ بی‌جواب. من بودم و شب‌هایی که صبح نمی‌شد. فکر می‌کردم زندگی یعنی سوختن و ساختن، یعنی تحمل کردنِ دردی که درمانی ندارد. من خودم را پشتِ نقابِ "آبروداری" پنهان کرده بودم، اما در درونم زنی فریاد می‌کشید که خسته است.

پایم که به کنگره ۶۰ باز شد، آمده بودم تا "او" را درمان کنم. آمده بودم تا دستش را بگیرم و بگویم: ببین! راه اینجاست، خوب شو! اما؛ کنگره با من کارِ دیگری کرد. آموزش‌ها به من گفتند: اول دوربین را روی خودت بچرخان. جا خوردم. من؟! من که قربانی‌ام! من که تمام جوانی و عمرم را پای اعتیاد او گذاشتم! چرا من؟ آنجا بود که فهمیدم اعتیاد، ترکش‌هایی داشت که به روح و روانِ من هم اصابت کرده بود. فهمیدم من هم پر از ترسم، پر از خشمم، پر از قضاوت و منیت هستم. فهمیدم اگر مسافرم در یخبندانِ ۶۰ درجه زیر صفر گرفتار شده، من هم در کنارش یخ زده‌ام. دستی که خودش یخ زده است، چگونه می‌تواند دستِ دیگری را بگیرد؟

شروع کردم. این بار نه برای او، بلکه برای "خودم". کفش‌های آهنین پوشیدم. نوشتم، خواندم و گوش سپردم. یاد گرفتم که "رها کردن" به معنای ترک کردن نیست؛ بلکه به معنای "باز کردنِ گره‌های کورِ وابستگی" است. یاد گرفتم که محبتِ واقعی، باج دادن نیست؛ بلکه بستر را برای رشد فراهم کردن است. آرام‌آرام، یخ‌های وجودم آب شد. به جای چک کردنِ رفتارهایش، دلم را چک کردم تا کینه‌ای در آن نباشد. به جای جنگیدن با تاریکی، شمعی روشن کردم. به جای اینکه "بار" باشم، تصمیم گرفتم "بال" باشم.

امروز، وقتی مسافرم را می‌بینم که مثل یک عقاب، رها و قدرتمند اوج می‌گیرد، در دلم قند آب می‌شود؛ چون می‌دانم یکی از آن بال‌ها، صبر و استقامتِ من بوده است. ما با هم از گذرگاه‌های سخت عبور کردیم. ما یاد گرفتیم که «پایان شب سیه، سفید است». هفته همسفر، فقط یک جشن نیست؛ یادآوریِ یک تولد است؛ تولدِ من.

من در کنگره ۶۰ دوباره متولد شدم. اینجا یاد گرفتم که غم، بزرگ‌ترین گنج است اگر بدانی چگونه آن را به شادی تبدیل کنی. اینجا خانواده‌ای یافتم که بدون هیچ نسبتِ خونی، از رگِ گردن به من نزدیک‌ترند. خدایا شکرت. شکر برای وجودِ "مهندس دژاکام" که معماریِ عشق را به ما آموخت. شکر برای وجودِ "مسافرم" که بهانه‌ای شد تا من راهِ بهشت را پیدا کنم و شکر برای جایگاه مقدس "همسفر" که به من آموخت: می‌شود در میانه‌ طوفان بود، اما آرام ماند. می‌شود شکست، اما دوباره جوانه زد. این شالِ سفید، پرچمِ صلحِ من با خودم و با دنیاست. جشنمان مبارک؛ که ما وارثانِ صبریم و ساکنانِ وادیِ عشق.

نویسنده: راهنما تازه واردین همسفر فاطمه
ارسال: همسفر مهدیه رهجوی راهنما همسفر مهتاب (لژیون دوم)، دبیر اول سایت
نمایندگی همسفران خمین

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .