دفترم را برداشتم، با خود میاندیشیدم اینبار قرار است چه کلماتی بر صفحههای آن نقش بندد، کدام کلمات دست مرا میگیرند و از دست اهریمن ساکن در وجودم نجاتم میدهند.
موضوع مورد بحث شروع شد، استاد به شاگرد خود فرمودند: «چگونهاید؟» ایشان پاسخ دادند: «سپاس، دستهایم خستهاند، بعضی وقتها مشکل میتوانم سهتار بنوازم؛ اما همیشه منتظر دوستان خوب هستم تا یادی از من بنمایند». کلمات مرا با خود به دوردستها بردند تا به خودم آمدم، شنیدم که شاگرد گفتند: «باید عزم سفر کرد، کجا! خودم هم نمیدانم». قلم را رها کردم، در ذهنم غوغا بهپا بود، چه روزهایی که منتظر بودم یکی بپرسد: چگونهای؟ و من بگویم خستهام، میخواهم سفر کنم؛ اما نمیدانم کجا! و او بگوید: سفر، رفتن است، پای رفتن داری؟ میان این همه دلتنگی و دلواپسی گیرافتادهای، چطور میخواهی حرکت کنی؟
کسی اینها را به من نگفت، به خودم نهیب زدم و گفتم بس است دیگر، تکانی بخور، آب هم اگر یک جا بماند میگندد تو که انسانی.
پا شدم؛ اما جهت را گم کرده بودم، در بیابانی برهوت گیرافتاده بودم، هر چه میرفتم راهی نمییافتم، در چاهی افتادم تاریک و بیآب. چه تقلاها کردم؛ اما فایده نداشت. با خود میگفتم یوسف را کاروانی از چاه بیرون آورد؛ ولی او یوسف بود، رسالتی داشت، آیا میشود لطفی شامل حال من شود و مرا نیز نجات دهد؟ نمیدانستم هر کس در چاهی میافتد به نوعی رسالتی دارد، یکی عزیز مصر میشود و یکی رهرو معلمی راستین و ... البته بهشرطاینکه تاریکی را بفهمد و شکایت نکند.
ناامید و خسته از تقلاهایی که کرده بودم در گوشه آن چاه تاریک منتظر بودم شاید معجزهای رخ دهد و نجات یابم. ناگهان ندایی به گوشم رسید که میگفت: قرار نیست کسی تو را از این چاه بیرون آورد؛ ولی نوری تابیده میشود که بتوانی جاپایی پیدا کنی و خودت را بالا بکشی. گفتم توان بالا آمدن را ندارم، گفت: این نور به تو قوت میبخشد و به خود تو بستگی دارد که چقدر آن را دریافت کنی.
نور آغاز به تابیدن کرد، عزمم را جزم کردم تا قدمهای محکمی بردارم و خودم را از آن چاه تاریک ترسناک بیرون کشم، کمی بالا آمدم؛ اما دیدم نمیتوانم و باز آن ترسها بر وجودم چنگ میانداخت که نمیتوانی، پاهایت نای رفتن ندارند. گفتم نمیتوانم، ضعیف هستم. گفت: ضعیف و ناتوان بودی که در چاه افتادی، راه مشخص بود؛ اما نه چشمهایت خوب میدید و نه گوشهایت خوب میشنید، تصمیم با خود توست میتوانی در آن چاه بمانی یا بالا بیایی؛ اما بدان بالا که آمدی قدرتی پیدا میکنی که باورکردنی نیست؛ ولی دست یافتن به این قدرت بها دارد.
گفت: نور به تو فرمان میدهد که چگونه حرکت کنی، پذیرفتم. فکر میکردم کار آسانی است، میخواستم گامهای بلندتری بردارم، این سبب میشد به پایین سقوط کنم. شاکی میشدم که عدالت نیست، من خیلی تلاش کردم، حقم این نبود.
به من گفته شد: «اینها تصورات توست، هرآنچه رخ داده بازتاب درون خودت است، پذیرش این موضوع اجباری نیست، این بصیرت باید در زمان خودش به دست بیاید. عدالت، یعنی تو خواستهای یک جهش معنوی داشته باشی و وزن خواستهات رنجی لازم داشته تا به آن نقطه برسی». آرام شدم؛ ولی فاصله خودم را تا پذیرش این موضوع بسیار دور میبینم؛ اما یادآوری آن به پاهایم توان حرکت میدهد.
بالا آمدن از این چاه تاریک زمان میبرد، دیگر مثل گذشته ناامید نیستم، هرازگاهی که اهریمن درونم، دلواپسی را در وجودم القاء میکند، به سخنان استاد بزرگ میاندیشم که فرمودند: «برای رسیدن به جایگاه خوب باید از فرازونشیبها بگذری، نمیدانم چه سری نهفته است که وقتی به دلیل وجود سختیها غر بزنی هر روز بیشتر میشوند؛ ولی اگر ایستادگی کردی و با آغوش باز، سختیها را پذیرفتی، سیستم معکوس میشود، به کمرت تازیانه میخورد؛ اما احساس درد نمیکنی، یواشیواش چهره عوض میشود و مشکلات محو میشوند». پذیرش سختیها به معنی بیتفاوت بودن نیست، اینکه بدانی بهعنوان نیرویی مکمل برای رشد لازم هستند و آدمی باید تمامقد ایستادگی کند و کم نیاورد. پذیرش این موضوع بسیار سخت و دشوار است؛ اما امید رسیدن به روشنایی به آدمی توان حرکت میدهد، حرکت ادامهدار اعجاب میکند و این ادامه، علم و صبر فراوان میطلبد.
به فرموده عطار «صبر ترک شکایت است و شکر آن بود که هر آنچه توانی کنی». نوری که به من میتابد همان علمی است که به من یاد میدهد چرا و چگونه صبور باشم، چگونه شکر دریافتیهای خودم را بهجا آورم و بازپرداخت داشته باشم.
چرا باید بازپرداخت داشته باشم؟ زیرا نشان این است که با چشمانی باز حرکت میکنم و اگر این مهم را انجام ندهم دوباره به عمق تاریکی برمیگردم و از طرف دیگر باید به عنوان انسان رسالت خود را به انجام برسانم؛ چراکه انسانهای زیادی در بیابانهای خشک و سوزان سرگردانند و منتظر بارش رحمت الهی هستند. هر انسانی میتواند نوعی رحمت از سمت خداوند باشد و چون آبی زلال وجود گداخته رنجدیدگان را طراوت بخشد بهشرطاینکه خود چون چشمهای زلال از درون جوشش داشته باشد و بتواند از مسیرهای سنگلاخی گذر کند و خود را به تشنگان حقیقت برساند.
دوباره قلم را برمیدارم تا به نوشتن ادامه دهم، نوشتن نیاز من است تا بتوانم خود را رفتهرفته از این چاه تاریک بیرون کشم و با حرکت و جهشهای درست، چه مادی و چه معنوی، زندگی یکنواخت را تکرار نکنم و هم خودم سرشار از انرژی شوم و هم تا حدامکان شرایط را برای اثرگذاری دیگران فراهم کنم.
نویسنده: ایجنت دنور همسفر وجیهه
رابط خبری: همسفر فرشته (ب) (لژیون دوم)
ارسال: راهنمای تازهواردین همسفر آرزو نگهبان سایت
همسفران نمایندگی سیرجان
- تعداد بازدید از این مطلب :
199