راستش را بخواهید، من سه بار به کنگره آمدم؛ اما هر بار به دلایلی اذیت شدم و دیگر ادامه ندادم، تا این بار آخر. اوایل فقط به خاطر پسرم میآمدم و برادرم آنقدر با من صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم و یک روز همراه با دخترم، قدم به کنگره گذاشتم.
همین که وارد کنگره شدم، خانمی جلو آمد؛ مرا بوسید و در آغوش گرفت. دخترم گفت: «این مرزبان امیره است.» آنقدر مهربان بود که هنوز هم مهرش در قلبم مانده است. بعد از آن، دخترم مرا به خانم دیگری معرفی کرد و گفت: این شما و این مادرم؛ راهنمای تازهواردین همسفر مهدیه بود، نمیدانستم چه بگویم؛ فقط مرا محکم در آغوش گرفت. آن لحظه برایم عجیب بود، اما بعدها فهمیدم این رفتارها اولین درس کنگره است؛ آرامش دادن به تازهواردانی که مثل من، دلشکسته هستند.
سه جلسه نزد راهنمای تازهواردین راهنمایی گرفتم. هر جلسه آنقدر گریه میکردم که توان حرف زدن نداشتم و فقط مرا به آرامش دعوت میکرد. همان جلسه اول گفت: سیدی همسفر را گوش کن و بیا برایم تعریف کن. من قبل از آن هم این سیدی و خیلی سیدیهای دیگر را گوش کرده بودم؛ هر روز یکی. فقط گوش میدادم، بیآنکه چیزی دریافت کنم.
تنها چیزی که مرا نگه میداشت، صدای استاد بود؛ صدایی که عجیــب آرامم میکرد و هنوز هم میکند. بعد از آن وارد لژیون شدم، راهنمایم گفت؛ دوباره همان سیدی را گوش کنم. آنجا بود که تازه فهمیدم مسافر مهم نیست؛ اول از همه، خود من مهم هستم. این را وقتی وارد لژیون شدم، با تمام وجود درک کردم و این شد درس دوم.
راهنمایم گفت؛ مسافر را کنار بگذار و به خودت فکر کن. گفتم: من مشکلی ندارم، من فقط به خاطر او آمدم اما گفت: تو خودت از او بیشتر مشکل داری، اول باید خودت را درست کنی. همانجا بود که فهمیدم واقعاً چهقدر از درون آشفتهام. با بودن در کنار هملژیونیهایم فهمیدم آرامش یعنی چه، آنها به من یاد دادند چهطور آرام شوم تا بتوانم خودم را بسازم. وقتی نمیتوانم به خودم کمک کنم، چهطور میتوانم به مسافرم کمک کنم؟
روزی که میخواستم لژیونم را انتخاب کنم، شلوغترین لژیون را دیدم و انتخابش کردم. با خودم گفتم حتماً راهنمای خوبی دارد که اینهمه رهجو دورش جمع شدهاند. امروز با اطمینان میگویم که یک راهنمای خوب چگونه میتواند زندگی آدم را تغییر دهد. از این سیدی یاد گرفتم همسفر بودن یعنی سفر کردن با خودم؛ یعنی دیدن نواقص خودم و پذیرفتن سهم خودم در همه آشفتگیها.
یاد گرفتم قرار نیست مسافرم را درمان کنم؛ قرار است خودم درمان شوم تا او هم به تعادل برسد. یاد گرفتم خیلی از رفتارهایم از روی عشق نیست، از روی ترس و ناآگاهی خودم است. یاد گرفتم آب از سرچشمه، گلآلود میشود و فهمیدم سکوت، گاهی عاقلانهترین پاسخ است و اعتماد زیباترین شکل محبت است.
نویسنده: همسفر نازی رهجوی راهنما همسفر فاطمه (لژیون پنجم)
رابط خبری: همسفر راضیه رهجوی راهنما همسفر فاطمه (لژیون پنجم)
عکس: همسفر عسل رهجوی راهنما همسفر زینب (لژیون هشتم)
ارسال: همسفر فاطمه رهجوی راهنما همسفر طاهره (لژیون نهم) دبیر سایت
همسفران نمایندگی خلیجفارس بوشهر
- تعداد بازدید از این مطلب :
87