رهجوهای راهنما همسفر فاطمه (لژیون نهم) در دلنوشته خود نوشتند:
همسفر طیبه
در ابتدا هفتهی همسفر را خدمت خانم آنی بزرگ و خانواده جناب مهندس، اولین و وفادارترین همسفران کنگره۶۰، و سپس به تمام همسفران صبور و همراه تبریک میگویم.
قبل از ورود به کنگره گاهی دلم از زن بودن میگرفت؛ حس این که موجودی پر از احساسات، ضعیف اما مسئولیتپذیر و همیشه نگران بودم و برای من این حس خوشایند نبود. مخصوصاً وقتی مسافرم درگیر اعتیاد شد، از همه سختتر اعتیاد فرزندم من را تبدیل به موجودی ناامید و دلشکسته و ناشکر کرده بود. بعد از تلاشهای بسیار، اما بیفایده، دیگر انگیزهای برای ادامه زندگی نداشتم؛ همیشه میگفتم: چرا مادر یک فرد معتاد شدهام؟ چراهای زیاد و انگشت اشارهام به سمت همه بود حتی خدا. وقتی وارد کنگره شدم لقب همسفر را به من دادند؛ بعد از دختر، همسر و مادر حالا من را همسفر خطاب میکردند، چه کلمهی غریب اما دلنشینی. کمکم با تعلیمات ناب کنگره آموختم که نه من ضعیف و نه خدا و اطرافیان دشمن من بودند؛ فقط خود را نمیشناختم، من با مِهر و دقت زیبای خداوندی آفریده شده بودم، با چاشنی احساسات، برای اینکه بال پرواز باشم، خالق آرامش و محبت برای اطرافیان، خود و معنای زیبای کلمهی مادر برای فرزندانم باشم؛ همیشه همسفر مسافرم خواهم ماند صبورتر، آرامتر و عاشقتر از قبل.

همسفر مریم
در این لحظه از ساعات عمر، باید از صدای درونم بنویسم، من یک همسفر هستم؛ تا قبل از ورودم به کنگره فقط فرزند، همسر و مادر بودم. با قدرت اختیاری که خدا به من داده، کجای این دنیای بزرگ پر از حادثه دست کسی را گرفتم، به کدام انسان کمک کردم، چه کار نیکی انجام دادم که کنگره را کشف کردم؟! فقط میدانم انسان دلسوزی بودم، دعاهای پدر آسمانیام و مادر عزیزم همیشه همراه من بود که حال در این بازه زمانی در این مکان هستم. از پدر و مادرم، گذشت و فداکاری را آموختم؛ چرخ گردون در مسیر من یک همسر مصرفکننده قرار داد، همسری که آرام و متین بود اما اعتیاد داشت، همسری که حالا همسفرش هستم. روزهای تاریکم لحظهبهلحظه میگذشت، گذشت و فداکاری که آموخته بودم کمک میکرد، در کنار یک مصرفکننده باشم و مادری را در حق فرزندانم تمام کنم، از خود بگذرم و در کنار آنها باشم؛ اما خود دچار تخریب و بیماری شدم و باز هم ایستادم. روزی بر مزار پدرم رفتم، به مسافرم گفتم: میخواهم تنها باشم و با پدرم دردودل کنم، مسافرم از من فاصله گرفت، اشک ریختم و گفتم: بابا برایم دعا کن، خستهام تحملم تمام شده، حتی تهدید کردم یا برایم دعا کن یا من را پیش خودت ببر، مگر یکدانه دخترت را از همه بیشتر دوست نداشتی؟ به نظر خودم آنجا پدرم برایم دعا کرد و راه کنگره این مکان مقدس برایم نمایان شد؛ بهشتی زمینی که در مخیله هیچ انسانی نمیگنجد و حالا در این بهشت زندگی میکنم؛ به گفتهی آقای مهندس: همه در این دنیا مسافر هستیم. در کنگره آموختم بال پرواز مسافرم باشم، کنارش باشم، با آموزش دیدن و کاربردی کردن آموزشها، هم به خود و هم به مسافرم کمک کنم. همسفر بودن یعنی احساس عشق، اینکه با تک تک سلولهای بدنت عشق را حس کنی، عشق به مسافر، مسافری که اگر وجود او نبود شاید من خیلی وقت پیش نابود شده بودم؛ عشق به زندگی، خانواده، به انسانها، موجودات، حتی عشق به جامدات و از همه مهمتر عشق به خود، اگر عاشق خود باشی همسفر این وادی از عمرت هستی.
رابطخبری: همسفر آذر رهجوی راهنما همسفر فاطمه (لژیون نهم)
ویرایش: همسفر سارا رهجوی راهنما همسفر طاهره (لژیون هفدهم) دبیر سایت
ارسال: همسفر سعیده (نگهبان سایت)
همسفران نمایندگی شفا مشهد
- تعداد بازدید از این مطلب :
40