English Version
This Site Is Available In English

همسفر؛ ستون پنهان درمان و ضامن ماندگاری رهایی

همسفر؛ ستون پنهان درمان و ضامن ماندگاری رهایی

مسافر حمید؛

سال ۹۰، بعد از ۱۰ الی ۱۱ سال اعتیاد، تاریکیِ مطلق و ترک‌های متعددِ ناموفق، با نهایت ناامیدی رفتم کنگرهٔ ۶۰، شعبهٔ عباس‌آباد.
از پله‌ها که بالا رفتم، روبه‌رویم یک بنر دیدم که روی آن نوشته بود:
«به علت نبود فضای کافی، از پذیرش رهجو معذوریم.»
می‌خواهم فرازی از آمدنِ خودم و همسفرم به کنگره را به رشتهٔ تحریر درآورم.
الان که دارم می‌نویسم، صدای دست‌زدن‌هایی که آن روز، وقتی روی پله‌ها بودم، می‌شنیدم، هنوز در گوشم است.
آخ… چقدر دلم می‌خواست آن‌جا باشم.
هرچند بعدها متوجه شدم که باید می‌ماندم و اصرار می‌کردم، اما خداوند آن روز اذن ورود به من نداد. هنوز هم دقیق نمی‌دانم دلیلش چه بود.
از پله‌ها سرازیر شدم پایین و به همه‌چیز ناسزا گفتم؛ به خدا، به هستی، به شانس… به همه.
با همان نرفتن، شش سال رفتم.
به خودم گفتم:
«من که رفتم، اما خدا نخواست.»
و بعد از آن، با خدا لج کردم.
در آن شش سال، از اعتبارم کم شد.
آرامش نبود؛
ترس بود؛
دروغ بود؛
عذاب کشیدنِ خانواده بود؛
و از همه بدتر، ندیدنِ بزرگ شدن بچه‌هایم در آن مقطع بود… و هزار درد دیگر.
می‌دانم هر کسی این مقاله را می‌خواند، می‌فهمد من چه می‌گویم.
بگذریم… شاید باید این‌گونه می‌شد تا وقتی بعدها به کنگره آمدم، قدرش را بدانم.
نمی‌دانم؛ کارِ خداست، حتماً.
تاریخ: ۱۳۹۶/۰۶/۰۵
سلام دوستان، حمید هستم؛ تازه‌وارد.
– سلام حمید، خوش آمدی 👏👏👏
صدای دست‌ها را دوست داشتم؛ همان صدای دست‌هایی بود که شش سال قبل، روی پله‌ها شنیده بودم.
چقدر با محبت دست می‌زدند… واقعاً قابل وصف نیست.
آن روز، با حال خوب و ذوق‌زده رفتم خانه.
همسرم گفت:
– چی شد؟ رفتی کنگره؟ پذیرش شدی؟
گفتم:
– آره، می‌گویند باید شما هم بیایی.
گفت:
– من نمی‌توانم بیایم، اما کمکت می‌کنم تو بروی تا درست شوی.
راستش را بخواهید، زیاد اصرار نکردم؛ چون تفکر غلطی داشتم.
با خودم می‌گفتم:
«مرد که نباید همسرش را به این جور جاها بیاورد، همه مصرف‌کننده‌اند…»
و هزار عیب می‌تراشیدم.
نگو کافر همه را به کیش خویش پندارد؛
در واقع، حالِ خودم خراب بود.
خوش به حال آن‌هایی که در سفر اول، همسفر دارند.
همسفرها بسیار صبورند و همیشه ازخودگذشتگی می‌کنند.
درمان اعتیاد من شد دغدغهٔ اصلی زندگی همسفرم؛
به‌طوری‌که همهٔ مسائل زندگی را طوری تنظیم می‌کرد که من سرِ وقت دارو بخورم و سرِ وقت در جلسه حاضر شوم.
در خانه، فضای امنی ایجاد می‌کرد تا من بتوانم در سایهٔ آموزش‌های کنگره، خودم را بازسازی کنم.
سفر اول تمام شد.
به دخترم کیمیا گفتم:
– شما همسفر من می‌شوید؟
بالِ پرواز من می‌شوید؟
کیمیا خندید و گفت:
– بابا، مگر می‌خواهی پرواز بکنی؟ 😄
گفتم:
– آره بابا، یک جور پرواز است.
کیمیا گفت:
– به من میکروفن می‌دهند که صحبت کنم؟
گفتم:
– بله بابا، اصلِ کار شما هستید؛ تازه تشویقت هم می‌کنند.
با کیمیا رفتیم کنگره.
البته قبلش کمی با همسفرم مشاجره کردم؛ از همان حرف‌های همیشگیِ طلبکارانه…
در را کوبیدم و رفتم.
امیدوارم من را ببخشد.
نوبت من شد برای اعلام سفر و ورود به سفر دوم پایین بروم.
کنار آقا بهنام ایستاده بودم و این‌طرفم هم کیمیا.
یک‌دفعه چشمم افتاد به همسفرم که وارد شد.
کیمیا آهسته گفت:
– بابا، مامان آمد…
هول شدم؛ خوشحال شدم.
اصلاً نفهمیدم در اعلام سفر چه گفتم.
«مگر می‌شود این‌همه ازخودگذشتگی؟»
همسفرم از آن روز، از نقش یک قربانی خارج شد و با گرفتن آموزش‌های کنگره، باعث ایجاد تعادل در خانواده شد.
وقتی مسافر می‌بیند همسفرش تغییر می‌کند، باور به درمان در او عمیق‌تر می‌شود.
همسفر، ستون پنهان درمان است و گاه ضامن ماندگاریِ رهایی.
قدردانی از همسفر یعنی دیدن تلاش‌های بی‌صدا و قدردانیِ واقعی؛
یعنی پذیرش این حقیقت که همسفر نیز نیازمند درمان است.
در پایان، هفتهٔ همسفر را به اولین همسفر کنگره، خانم آنی بزرگ،
دکتر امین، خانم آنی و شانی،
همسفر خودم
و تمامی همسفران گرامی تبریک عرض می‌کنم.

مسافر حمید، راهنمای لژیون دوازدهم


مسافران نمایندگی پروین اعتصامی، اراک

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .